تو ای عزیز من
صبحگاهان وقتی آفتاب در حال روشن کردن روز است ،من بیدارم و اولین فکرم تویی ... شبانگاهان در تاریکی به درختان خیره می شوم که چون سایه هایی در مقابل ستارگان خاموش قد کشیده اند ،مجذوب این آرامش مطلق می شوم و آخرین فکرم تویی
عزیزم می دانی؟! ... آنجا که عشق فرمان می دهد ، محال سر تسلیم فرود می آورد .
از خدا خواستم
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید ... خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد ... خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد ... خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد ... خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم، خوشبختی به خودت بستگی دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه ... درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد ... خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید ... خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی
زباغ خاطرم هرگز نخواهی رفت و من هرگز نخواهم برد ازیادم نگاه مهربانت را.
وبلاگت شیک شده .از طرف زهرا ومنصوره
عزیزانم م
نصوره و زهرا آرزوی خوشبختی و سر بلندی برایتان دارم